نویسنده: عبدالله نصری




 

برای بررسی نظریه مارکسیم درباره عامل گرایش به خدا و مذهب در ابتدا می بایست به نگرش این مکتب به تاریخ پرداخت.
تاریخ از دیدگاه مارکسیسم بر اساس جبر اقتصادی توجیه می شود. از دیدگاه مارکس تاریخ بشری تاریخ مبارزات طبقاتی است و طبقات اجتماعی نیز حاصل مناسبات و روابط تولیدی عصر و زمان خود می باشند. به گفته مارکس C.Marx و انگلس F.Engles در مانیفست:
« تاریخ کلیه ی جامعه هایی که تاکنون وجود داشته تاریخ مبارزه طبقاتی است.
مرد آزاد و بنده، نجیب زاده و عامی، مالک و صرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، با یکدیگر در تضاد دایمی بوده و به مبارزه ای بلاانقطاع، گاه نهان و گاه آشکار، مبارزه یی که هر بار یا به تحول انقلابی سازمان سراسر جامعه و یا به فنای مشترک طبقات متخاصم ختم می گردیده است زنده اند» (1).
از نظر مارکسیسم عامل محرک جامعه و تارخی ابزار تولیدی است. ابزار و شیوه های تولیدی زیربنای هرگونه نهاد اجتماعی است که قابل تغییر و تحول است. روابط اجتماعی نیز که در جامعه شکل می پذیرد رابطه مستقیم با ابزار تولیدی دارد و اگر ابزار تولیدی تغییر پیدا کند روابط و مناسبات اجتماعی نیز تغییر پیدا می کند. به گفته ی مارکس:
« انسانها در تولید اجتماعی زندگیشان، وارد روابط ضروری و معینی می شوند که مستقل از اراده ی آنهاست. این روابط تولیدی با درجه معینی از تکامل و توسعه ی نیروهای مولد مادی مطابقت دارد. مجموع این روابط بنای اقتصادی اجتماع را تشکیل می دهد، یعنی پایه ی واقعیتی که بر روی آن یک روبنای حقوقی و سیاسی که با شکل های معینی از شعور اجتماعی مطابقت دارد ساخته می شود» (2).
از نظر مارکس نه تنها ابزار تولیدی تاریخ را می سازد، بلکه شعور انسان را نیز تعیین می کند. خود مارکس نیز به دنبال سخنان فوق می گوید: « در زندگی مادی، شیوه ی تولید تعیین کننده پویه زندگی اجتماعی، سیاسی و روشنفکری می باشد. این شعور نیست که تعیین کننده وجود اوست، بلکه برعکس وجود اجتماعی اوست که تعیین کننده ی شعورش می باشد».
مارکس جامعه را به بنایی تشبیه می کند که زیربنای آن را ابزار و وسایل تولیدی می سازند. و بر اساس همین زیربناست که روبنا یعنی فلسفه و هنر و مذهب و اخلاق و دیگر نهادهای اجتماعی و سیاسی شکل می پذیرد.
اگر روبنای جامعه به موازات تغییر زیربنا دگرگون شود، یعنی با تغییر ابزار و وسایل تولیدی، مناسبات تولیدی و نهادهای اجتماعی دگرگون شوند، جامعه از هماهنگی برخوردار خواهد بود وگرنه جامعه دچار اختلال و بی نظمی خواهد شد.
گفتیم که مارکسیسم تمام ابعاد حیات بشر را در رابطه با ابزار تولیدی حل می کند و برای هیچ یک از آنها اصالت و استقلالی صرف نظر از مسایل تولیدی در نظر نمی گیرد. بنابراین این گونه نگرش به انسان و جامعه و تاریخ، مارکسیسم را بر آن داشته تا برای گرایش انسان به خدا و مذهب نیز اصالت و استقلالی صرف نظر از مسایل تولیدی در نظر نگیرد. بر همین اساس است که مارکسیست ها معتقدند که مفهوم خدا و مذهب را عده ای سرمایه دار و بورژوا ایجاد کرده اند تا در پناه آن طبقات محروم بویژه پرولتاریا و یا کارگر را استعمار و استثمار کند. طبقه ای که در جامعه همه ی منافع اجتماع را به خود اختصاص داده و همواره در صدد بهره کشی از افراد زیر دست خود می باشد، برای رسیدن به مقصود خود از راه ها و روش های گوناگون استفاده می کند که یکی از این راه ها و روش ها خلق و ایجاد مفاهیمی مانند خدا و مذهب است. استثمارگر به خوبی می داند که اگر دست به آفرینش چنین مفاهیمی بزند به خوبی می تواند با وعد و وعیدهای مذهبی افراد را به استثمار کشد. طبقه ی سرمایه دار و بورژوا می داند که اگر چهره ی خود را در پناه دستگاه های مذهبی چون کلیسا پنهان بسازد به خوبی می تواند با اتحاد کشیشان و اربابان کلیسا دسترنج طبقات محروم و زحمتکش را در پناه اندیشه های مذهبی به خود اختصاص دهد.
لنین Lenin می گوید: « مذهب یکی از فرم های فشار روحی بر طبقه ی رنجبر است که دائم برای دیگری زحمت می کشد و محرومیت می برد» (3).
موریس کنفورث نیز درباره ریشه گرایش به خدا و مذهب چنین می گوید:
« وجود مذهب بر این اساس محکوم شده که نظامی از توهماتی است که توسط نمایندگان طبقات حاکم و به منظور گول زدن توده ها منتشر می گردد. با این وجود مذهب به عنوان وسیله ی تحمیل بر توده ها پیدا نشد، بلکه از میان خود توده ها برخاست. هم چنین به عنوان وسیله ای در خدمت حمایت از نظام های استثماری و برانگیختن وحشی گری انسان نسبت به انسان در توجیه این عمل محکوم شده است. با این وجود ستم و مبارزه علیه آن، تظلم و اعتراض علیه آن، آز فردی و راه های بشر دوستی و از خودگذشتگی، جنگ های وحشیانه و شکنجه ها و توسل به آزادگی و بردباری، آشتی و بازگشت به خدا به نام مذهب به کار رفته است و به ظاهر از انگاره ها و انگیزه های مذهبی الهام گرفته اند»(4).
انگیزه ی سودجویی طبقه ی استثمارگر موجب می شود تا مفاهیمی چون خدا و مذهب پیدا شود و از آنجا که طبقه ی محروم بر اثر سودجویی سرمایه داران منافع خود را از دست می دهند در آنها احساس نومیدی پیدا می شود که همین احساس نومیدی آنها را بر آن می دارد تا برای تسلی دردها و رنج های خود به خدا و مذهب پناه ببرند. بنابراین انگیزه ی سودجویی طبقه ی استثمارگر شرط لازم برای گرایش به خدا است که در رابطه با آن نومیدی در دل و جان طبقه ی ستمدیده ایجاد می شود و همین نومیدی موجبات گرایش طبقه محروم به خدا و مذهب را فراهم می آورد.
مارکس خود می گوید:
« انسان سازنده ی دین است نه دین سازنده ی انسان. دین همانا آگاهی به خود و احساس به خود برای انسانی است که هنوز بر خود فایق نیامده یا دوباره خود را از دست داده است. لیکن دین تحقق محیرالعقول سرشت بشر است، چرا که سرنوشت بشر واقعیتی حقیقی ندارد. در نتیجه پیکار علیه دین به منزله پیکار علیه جهانی است که دین جوهر روحانی آن می باشد.
فلاکت دینی در عین حال بیانگر فلاکت واقعی و اعتراض به این فلاکت است. دین به منزله آه یک موجود مستأصل، قلب یک جهان سنگدل و نیز روح یک هستی بی روح است. دین تریاک مردم است».(5)

نقد و بررسی

1- سوء استفاده نه انگیزه ی گرایش

اشکال بزرگ مارکس و طرفداران وی این است که اینان سوء استفاده از خدا و مذهب را به جای علت و انگیزه گرایش به آن به حساب آورده اند، و میان این دو نیز فرق بسیار است.
توضیح آنکه به فرض که ما بتوانیم مسأله مذهب را با مسایل اقتصادی توجیه کنیم، حداکثر نتیجه ای که از این نظریه ما می توانیم بگیریم این است که طبقه استعمارگر و سرمایه دار برای استفاده هر چه بیشتر و کسب منافع خود از حربه مذهب علیه طبقه ی زحمتکش استفاده کرده اند. به طور مثال فئودال ها یا سرمایه داران از اصول و عقاید مذهبی استفاده می کنند تا طبقه ی زحمتکش و رنجبر جامعه را تحمیق و تخدیر کرده و به این وسیله از شورش ها و طغیان های آنها جلوگیری کنند. در این جا یک سؤال نیز مطرح است و آن اینکه اگر مذهب عاملی برای تحمیق و تخذیر زحمتکشان و رنجبران بوده است، پس چرا این طبقه برای رهایی از ظلم و ستمی که بر اثر گرایش های مذهبی برای آنها پیدا شده است به مبارزه برنمی خاسته اند؟
اگر مذهب مانند میکربی بوده که حیات اجتماعی طبقه کار و کارگر و زحمتکش را در خطر قرار می داده چرا این طبقه با این آفت و میکرب مبارزه نکرده است؟
آیا از نظر عقل و منطق قابل پذیرش است که آفتی زندگی انسان را به خطر بیاندازد و درصدد نابودی او باشد اما وی با آن به مبارزه برنخیزد؟
حقایق عینی به خوبی نشان می دهد که طبقه ی زحمتکش نه تنها با مذهب مبارزه نکرده است، بلکه همواره حامی اندیشه خدا و مذهب نیز بوده است و این هم به این علت بوده که این طبقه نه تنها مذهب را مخالف با خود نمی دانسته بلکه آن را نیز بهترین حامی خود می دانسته است تا آنجا که در راه آن فداکاری های بسیاری هم کرده است.
آیا ایثارها و از خودگذشتگی هایی که طبقات محروم در طول تاریخ در راه خدا و مذهب انجام داده اند به این علت بوده که مذهب را دشمن خود دانسته و هدف آن را نیز تحمیق و تخدیر خود تلقی می کرده اند یا آن را عاملی برای تعالی و تکامل به خود به شمار می آورده اند؟
آیا شهادت هایی که در طول تاریخ نه به انگیزه های مادی و اقتصادی که فقط برای سیر به سوی خدا از طرف طبقه ی کارگر انجام می گرفته است به این علت بوده که اندیشه خدا و مذهب را عامل استثمار و استعمار می دانسته اند؟
و اساساً اگر گرایش به خدا و مذهب جنبه ی درونی یا عقلی نمی داشت، آیا ممکن بود که این همه ایثارها و فداکاری ها و شهادت ها در راه آن صورت بگیرد؟

2- ایمان طبقه مرفه را چگونه توجیه کنیم؟

اگر دلیل مارکسیست ها درباره علت گرایش به خدا صحیح باشد لازم می آید که هیچ یک از افراد مرفه و ثروتمند به خدا ایمان نداشته باشند. چرا که این طبقه خود مذهب را برای تحمیق و تخدیر افراد زیر دست و زحمتکش ایجاد کرده اند. بنابراین دیگر لزومی ندارد که خودشان به آنچه برای استثمار محرومان ایجاد کرده اند ایمان داشته باشند. در حالی که تاریخ برخلاف این نظر را گواهی می دهد، زیرا بسیاری از افراد مرفه و ثروتمند نه تنها ایمان به خدا و مذهب داشته اند، بلکه ایمان آنها نیز در اصل ارتباطی به استعمار و استثمار طبقات محروم نداشته است، و این افراد بدون آنکه در فکرشان استثمار دیگران خطور کند ایمان به خدا داشته اند. و چه بسا همین ایمان به خدا موجب شده تا بسیاری از افراد مرفه برای رفع تبعیضات و ظلم و ستم هایی که به طبقه زحمتکش شده است گام های اساسی برداشته و حتی مال و جان خود را نیز در این راه فدا کنند؟

3- قبل از پیدایش طبقه، گرایش به خدا چگونه بوده است؟

مارکسیسم که می کوشد تا انگیزه گرایش به خدا را با عامل طبقاتی توجیه و تفسیر کند باید به یک سؤال بسیار مهم پاسخ گوید و آن اینکه قبل از پیدایش طبقه اندیشه ی وجود خدا را چگونه می توان توجیه و تفسیر کرد؟
می دانیم که مارکسیسم تاریخ را به پنج مرحله تقسیم می کند و نخستین مرحله ی آن را نیز دوره ی اشتراکی اولیه می نامد؛ دوره ای که در آن اثری از وجود طبقه یافت نمی شود، چرا که در آن دوره اصلاً مالکیت خصوصی وجود نداشته تا نظام طبقاتی بتواند تحقق پیدا کند! بنابراین در آن دوره که اثری از طبقه نبوده طبق نظریه مارکسیسم می بایست اثری از گرایش به خدا و مذهب وجود نداشته باشد. در حالی که می دانیم مارکسیسم هیچگاه نمی تواند اثبات کند که دوره ای از تاریخ بشری بوده که در آن گرایش به خدا وجود نداشته است، زیرا تا آنجا که تاریخ گواهی می دهد هیچ عصر و زمانی نبوده است که انسان ها در آن ایمان به خدا نداشته باشند و ما دلایل مربوط به این موضوع را در نخستین بحث کتاب یادآور شدیم.

4- مغالطه ای دیگر:

مغالطه ی دیگری که مارکسیسم دچار آن شده این است که وی بر اثر مشاهده ظلم و ستم هایی که بعضی از ارباب کلیسا در طول قرون وسطی مرتکب شدند، حکم کلی صادر کرده و با همه ی مذاهب و ادیان برخوردی خصمانه پیدا می کند.
می دانیم که بسیاری از کشیشان در زیر لوای مسیحیت تحریف شده در طول تاریخ فشارهای بسیاری را بر افراد انسانی وارد ساختند و گذشته از آن همواره نیز سد راه اصلاحات و یا تغییر و تحولات اجتماعی بوده اند. اینان به وسیله مذهب علیه مذهب توطئه های بسیاری را در طول تاریخ مرتکب شده اند.
بسیاری از کشیشان در دوران قرون وسطی از صاحبان تیول بوده اند و در اراضی خود هزاران تن از کشاورزان را برده خود ساخته و استثمار می کردند. اینان در بسیاری از مواقع توجیه گر منافع طبقه استثمارگر جامعه بوده و ظلم و ستم های آنها را « توجیه شرعی» می کردند. این خود یک بعد مسأله است که کشیشان از نظر اقتصادی و اجتماعی یا خود استعمارگر بودند و یا در خدمت طبقه استعمارگر. بعد دیگر مسأله این است که ارباب کلیسا بسیاری از اندیشه های غیر منطقی را به زور در مغزها و اندیشه ها فرو می کردند و به کسی اجازه نمی دادند تا برخلاف یافته های آنها سخنی بر زبان جاری سازد، چرا که در این صورت زندان ها و شکنجه های بسیاری در انتظار مخالفین می بود. در اینجا واقعه ای را از زبان فرانسیس بیکن Francis Bacon نقل می کنیم:
« در سال 1432 در یکی از حوزه های علمی در میان طلاب جدایی درگرفت و آتش جدایی سیزده روز شعله ور بود. موضوع بحث، عده ی دندانهای اسب بود. اثار دانشمندان گذشته را بارها ورق زده بودند و گفته حکمای پیشین را نقل کرده، اما مشکل هم چنان لاینحل مانده بود. روز چهاردهم جوان تازه کاری، پرده شرم و حیا را درید و چنین پیشنهاد کرد که برای حل مشکل به دهان اسبی نگاه کنند و تعداد دندان های او را بشمرند. این پیشنهاد کفرآمیز حاضران را چنان برانگیخت که بر سر و روی جوان ریختند و او را گوشمالی بسزا دادند و از میان خود بیرون کردند و گفتند که بدون شبهه شیطان در قالب او حلول کرده است که برای کشف حقیقت راه های نامبارکی از این قبیل را پیشنهاد می کند. عاقبت پس از چند روز دیگر بحث و جدال در این مسأله، آن حوزه علمی چنین فتوا داد که چون در کتب قدما اشارتی کافی برای حل این مشکل نیامده است، مشکل غیرقابل حل اعلام می شود».(6)
کشیشان محکمه هایی به نام تفتیش عقاید Inquistion تشکیل می دادند، تا هر کس را که برخلاف آراء و نظرات کلیسا سخنی را بر زبان جاری سازد مجازات کنند و از همین رهگذر بسیار از دانشمندان را به چنگال مرگ گرفتار ساختند. از باب نمونه می توان از جوردنو برونو نام برد که به جرم مخالفت با آراء تحمیلی کلیسا زنده زنده در آتش سوزانده شد.
ویل دورانت درباره ی آمار جنایات محکمه های تفتیش عقاید چنین می گوید:
« تعداد قربانیان از سال 1480 تا 1488 یعنی در مدت 8 سال بالغ بر 8800 تن سوخته و 96494 تن محکوم به مجازات های سنگین دیگر بوده است و از سال 1480 تا 1808 بالغ بر 31912 تن سوخته و 291450 تن محکوم به مجازاتهای سنگین تخمین زده شده است».(7)
خلاصه آنکه ظلم و ستم ها و تحریف هایی که از اندیشه های مذهبی به وسیله ارباب کلیسا ارائه می شد، نه تنها موجب شد تا بسیاری از دانشمندان و متفکرین به مبارزه با مذهب بپردازند و حتی گاه از سر لجاج و عتاد ادعای نفی خدا را نیز در سر بپروراند. مارکس نیز از این حکم مستثنی نیست. مارکس که می خواست تا طرحی نو در عالم بیفکند و انقلابی اساسی در اجتماع ایجاد کند عامل بزرگ سد راه خود را کلیسا و مسیحیت تحریف شده می دید و به ناگزیر سخت هم با مسیحیت به مبارزه برخاست و هم با کلیسا، متأسفانه از آنجا که امثال مارکس هیچ گاه مسأله خدا را از مسأله دین تفکیک نمی کنند و حتی میان ادیان مختلف فرق نمی گذارند، در خلال مبارزه خود با کلیسا و مسیحیت تحریف شده کوشید تا با ادیان و حتی با اندیشه خدا نیز مبارزه ای سرسختانه بکند. اشاره به جملاتی از مارکس نشان می دهد که مارکس در ارائه این نظریه خود تا چه حد تحت تأثیر کلیسا قرار گرفته است:
« اصول اجتماعی مسیحیت بردگی باستان را توجیه کرد، رعیتی قرون وسطی را ستود و در موقع لزوم نیز می داند چگونه تعدی طبقه پرولتاریا را هرچند با حالتی غمگین تایید کند.
اصول اجتماعی مسیحیت لزوم وجود طبقه ای حاکم و طبقه ای محکوم را وعظ می کند... اصول اجتماعی مسیحیت جبران تمامی فضاحت ها را به آن دنیا موکول می کند و بدین ترتیب ادامه ی آنها را در این دنیا ( به عنوان) جزای گناه اولیه ... یا ( به عنوان) تحمیل شده ی خداوند برای آزمون بندگان خود توجیه می کند».(8)

5- اقتصاد عامل گسترش مذهب

این نکته را نمی توان نادیده گرفت که مذهب با مسأله اقتصاد بی رابطه نیست. به این معنا که چه بسا فقر و نابسامانیهای اقتصادی موجب می شود تا افرادی که دریافت درستی از خدا و مذهب ندارند نسبت به مذهب بدبین شده و به سوی شرک و کفر کشانده شوند.
بار دیگر تکرار می کنیم که این رابطه فقط در مورد کسانی صدق می کند که از ایمان درستی نسبت به خدا برخوردار نیستند وگرنه کسانی که دارای ایمان محکمی می باشند هیچگاه فقر و فلاکت اقتصادی نمی تواند آنها را به سوی کفر و بی ایمانی بکشاند. این نقش منفی اقتصاد بود حال ببینیم که نقش مثبت اقتصاد چیست؟
نقش مثبت اقتصاد در رابطه با خدا و مذهب در این مورد است که می تواند عاملی برای گسترش اندیشه های مذهبی باشد، چرا که مذهب نیز مانند هر نهاد دیگری نیازمند به شناسایی و تبلیغ درست است. اگر گروه ها و یا جوامعی از امکانات اقتصادی برخوردار باشند می توانند از امکانات خود در جهت توسعه و گسترش آن مذهب استفاده کرده و آنرا در آن سوی مرزهای جامعه ی خود معرفی کنند. بر همین اساس است که می گوییم اگر عامل گرایش به خداو مذهب مسأله تحمیق و تخدیر طبقه زحمتکش بوده می بایست ارباب حقیقی ادیان همواره در صدد تحمیق و تخدیر این طبقه باشد نه آن که خود دست در دست طبقه محروم داده و به مبارزه با فقر اقتصادی و فسادهای حاکم بر جامعه بپردازند. لازم می بود که اطراف انبیاء را افراد بی بضاعت و مستمند فرانمی گرفتند، بلکه این افراد همواره با رسولان الهی به مبارزه برمی خاستند، در حالی که می دانیم همواره گروه های زحمتکش و بینوا رهبری پیامبران را پذیرفته و دوش به دوش آنها با استعمارگران مبارزه می کردند.

پی نوشت ها :

1. مانیفست ص 34.
2. مارکس و مارکسیسم ص 246 ( به نقل از اقتصاد سیاسی).
3. ماتریالیسم تاریخی ص 61.
4. دانش رهایی و ارزش های انسانی ص 28.
5. مارکس و مارکسیسم ص 239 ( به نقل از نقد فلسفه هگل).
6. اصول روان شناسی اثر نرمان.ل.مان Norman.L.Munn ص 4.
7. تاریخ تمدن جلد 18 صفحه 359.
8. مارکس و مارکسیسم ص 240 ( به نقل از خانواده مقدس).

منبع مقاله :
نصری، عبدالله؛ (1373)، خدا در اندیشه ی بشر، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول